داستان زیبای معنای دوست داشتن
در یک روستا خانواده ی بسیار فقیری وجود داشت که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی میکردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه هیچ اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آنقدری گیرشان میآمد که فقط می توانستند شکمشان را به سختی سیر کنند. اما یک سال بدون هیچ علتی، محصول کمی بیشتر از حد معمول بدست آمد، در نتیجه کمی بیشتر از نیازشان پول بدست آوردند…
زن کاتالوگ کهنه و خاک گرفته ای را بیرون کشید و در حال ورق زدن آنها بود، همچنان که صفحات آنرا یکی یکی ورق میزد افراد خانواده هم دورش جمع بودند، بالاخره زن آینهی بسیار زیبایی دید و به نظرش رسید که از همه چیز بهتر است. پیش از آن در خانه هرگز آینه ای نداشتند. از آنجاییکه پول کافی برای خریدنش داشتند، زن آن را سفارش داد. یک هفته بعد وقتی که در مزرعه کار می کردند مردی سوار بر اسب از راه رسید او بسته ای در دست داشت، و خانواده به استقبالش رفتند و بسته را تحویل گرفتند .
زن اولین کسی بود که بسته راباز کرد و خود را در آینه دید و جیغ زد: جک، تو همیشه میگفتی من زیبا هستم، من واقعآ زیبا هستم! مرد
آینه را بدست گرفت و در آن نگاه کرد لبخندی زد و گفت: تو همیشه میگفتی که
من خشن هستم ولی من جذاب هستم. نفر بعدی دختر کوچکشان بود که گفت: مامان،
مامان، چشمهای من عینا شبیه توست . در این اثنا پسر کوچکشان که بسیار پر
انرژی بود از راه رسید و آینه را از دست آنها گرفت او در چهار سالگی از
قاطر لگد خورده بود و صورتش زخمی شده و کمی بد ریخت شده بود، او فریاد زد: من زشتم ! من
زشتم!